حافظ اشعار بسیاری در مورد مرگ و گذرا بودن زندگی سروده است. اشعار حافظ بیشتر به مفاهیمی همچون زودگذری عمر، فناپذیری انسان، و بیثباتی جهان میپردازند و در برخی از آنها به غم از دست دادن و جدایی نیز اشاره میشود. در ادامه چند شعر در مورد مرگ عزیز از حافظ را آوردهایم:
- به یاد کسی که رفتی، میدهم جام به جام
که نیست در این روزگار، دارویی بر زخم شام - دریغا ای دل دیوانه کاین مستانه شوری
به ماتم خانه گیتی تو را سرمستی است - دوش از شوق تو آن دیدم که میدیدم به خواب
ای که در بیداری این افسانه را باور کنی - در این کنج فنا، ناز و نعم و عشرت و کام
نیست جز حسرت و آه و غم و اندوه تمام - که داد باده به او، و که داند راز مرگ؟
کجا بهدست توان یافت راه بندگیش - گفتم به فال حافظ این غم بهسر آید
دلخون شدم، ندانم تقدیر چه خواهد - گل در بر و میدر کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است - دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند - دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند - تخت و بخت و کام در دوران چه میماند؟
گر زندهای، به فکر دلدار میماند - دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند - دریغا که در این بادیهی بیحاصلی، عمر
چون سرو و سمن، بیثمر و بیبر میرود - دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل - این قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت - هر کو نکند فهمی، زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد - بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است - آن قصر که در نگین سلیمان بودی
باغی شد و از مرغ و شکر خالی - عمریست تا من در طلب هر روز گردون را
یک روز گویم بامدهام، یک روز گوید نی - ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت - ساقیا، جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده چه بازی دارد - این کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است - زیر گنبد کبود، آدمی هم بازیچه است
چون نماند که هیچکس، هم تو فانی و هم من - گلچین روزگار عجب با ستم و جفاست
این تازه گلی که چید ز دست جوانی ماست - روزی که هوا خاک شود گوهر آدم
بیرون کند از پرده راز ازلی را - دریغا که بر خاک ما هم سواران
بخاکاند و در رزمگه رزمجویان - خواب و خیال و دانه به باد سپردهایم
تقدیر در این بادیه بیهمه چیزی - فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را - غم هجران و شب فرقت یار آخر شد
آیا روز وصال آمد و غم آخر شد - ای کاش که جا داشت، دل عالم عشق
تا جا بدهم، باز به دل، یاد عزیزان - هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
بیشتر بخوانید! شعر سنگ قبر پدر از حافظ